این روزها
توی شهر
وقتی با چادرم قدم میزنم
آماده باش هستم
که هر لحظه
اگر حمله ای شد
بهترین واکنش رو داشته باشم
اگه فیلم گرفتن
با سرعت گوشیمو در بیارم
دنبال دوربین گوشی بگردم
دست هام نلرزه و این کار رو با سرعت انجام بدم ؛ تپش قلبم رو کنترل کنم ...
خلاصه چادرم عین سنگرم شده
توی سنگر ؛ نمیشه بی خیال نشست
امشب دلم بدجور گرفته
دلم میخواد حواسم به چادرم نباشه
دلم میخواد بدون نگرانی قدم بزنم
دلم میخواد خودمو و چادرمو به نسیمی بسپرم که از کربلا میاد
انتهای شلمچه ؛درست بالای تپه ای که نوشته تا کربلا فقط ۱ سلام .
دلم میخواد چادرم خاکی بشه
نه از کشیده شدن و لگدمال شدن
نه!
دلم میخواد چادرم با خاک طلائیه خاکی بشه
دلم میخواد چادرم با رمل های فکه خاکی بشه
می دونی چرا؟؟
چون اینجاها فوج فوج جوانان با غیرتی روی زمین افتادن که تک تکشون تو وصیت نامه هاشون یک خط از چادر مشکی من نوشتن
چون اینجا کسی به چادر مشکی من چپ نگاه نمیکنه
با این همه ؛ یک راز بزرگ تو همین شهرهای ما هست
که فقط با خون فاش میشه
فارغ التحصیلان دانشگاه شلمچه و فکه و طلاییه و اروند کم نیستن
آرمان فقط یکی از این رازها بود.