من تو را دوست دارم
يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۴ ق.ظ
تنها بازمانده یک کشتی شکسته، توسط جریان آب به یک جزیره ی دور افتاده برده شد،
با بی قراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد.
ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد.
سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت،خانه ی کوچکش را در آتش یافت.دود به آسمان رفته بود،
اندوهگین فریاد زد:
{خدایااااااااا چگونه توانستی با من چنین کنی؟}
ادامه دارد...
۹۳/۱۱/۰۵