سوختن با عطر دلدادگی
خیلی سرزده رفتیم تپه نورالشهدا مینودشت،
اصلا مقصدمان آنجا نبود!
هیچ برنامه ای برای زیارت این شهدا نداشتیم!
آخرین بار همان روز تشییع و تدفین رفته بودیم...
دو ماه گذشت و شهدا اینبار مارا طلبیدند و رفتیم
اما:
هیچ حرمی نبود!
هیچ سقفی نبود...
نه قرآنی
نه صحیفه ای
نه مفاتیحی
نه شیشه ی گلاب
رفتم با بطری آبی که از حیاط امامزاده یحیی ابن زید گرفته بودم،
سنگ مزار این سه شهید را آب پاشی کنم،
کمی آب روی سنگ مزار شهید اول ریختم...
دستانم با هربار حرکت روی سنگ ،
برای کنار زدن آبی که ریخته بودم میسوخت!
واقعا میسوخت!
از شدت گرمای سنگ!
بی طاقت میشدم و دستم را از سنگ جدا میکردم و
دوباره آب میریختم و...
وقتی دستم را از سنگ جدا میکردم و دوباره
آب سرد بطری را میریختم از آن شهید شرمنده میشدم
دیگر داشت اشک از چشمانم سرازیر میشد که
دست از ادامه کار شستم به این سه شهید گفتم:
شما چطور سوختید برای من؟
چطور جانتان را دادید برای من؟
جان
خون
عشق
و همه چیزتان را برای من دادید؟
برای من که وقتی دستم میسوزد،از سنگ جدا میشود...
برای من که در کمال امنیت و آرامش در کنارتان نشسته ام
نه تیری
نه خمپاره ای
نه ترکشی
نه تانکی
نه ...
راستی یک لحظه در زمان سوختنتان با خودتان نگفتید:
خدایا تکلیفمان را با آمدنمان ادا کردیم
از سوختن معافمان کن؟
راستی چرا گمنام برگشتید؟
چرا من نباید بدانم چطور سوختید؟؟؟؟؟
"زخم نامه افسر مولا"