یک دست در دست بابا و یک دست بستنی...
من هیچ کجا نخوانده بودم عطای بی منت را
برایم معادله ای چند مجهولی بود که چطور می شود کسی ببخشد ولی طمع نکند!؟
هر روز از کنار خانه ی آنها که عبور می کردم،شاخ و برگهای درخت های نارنج روی دیوار خانه ی شان سایه انداخته بود.
همسایه ها هم حق صله رحم را به جا نمی آوردند.
کسی نبود که حداقل برای خداقوت گویی به خانوم این خانه سری بزند...
کسی نبود که دست فرزندان این سرا را بگیرد و با خودش به شهربازی ببرد...
قدم زدن در خیابان،
در کنار پدر،
یک دست در دست بابا
و یک دست بستنی...
در دل بچه های مرد خانه مانده بود...
خانوم خانه هم دلش لک میزد برای رفتن به بازار و خرید یک قواره چادر مشکی،آنهم به سلیقه بزرگ مرد زندگی اش...
من هیج کجا عطای بی منت را ندیده بودم !
راهی کوچه ی آنها شدم و رفتم که دلیل بی مهری را بفهمم.
بعضی ها از آن روزی میگفتند که بابای خانه سرش را به دیوار می کوبید...
بعضی ها از مشغله ی زندگی و نداشتن فرصت میگفتند...
بعضی ها هم می گفتند:
این ها مجنون اند...
وقتی به درب خانه آن جانباز اعصاب و روان رسیدم،دیگر پاهایم توان حرکت نداشت و حزن بزرگی در قلبم مرا روی پله ی جلوی درب خانه شان نشاند.اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر می شد و می دوید تا خودش را به زیر چانه ام برساند.
چقدر واژه ی پهلوان برایت کوچک است ای بزرگ مرد.
تو رفتی زیر صداهای سلاح های وحشی که تمام صوت ها و لرزش ها را یکجا ،حتی آنهایی که قرار بود سهم من باشد را شنیدی تا امواجش به من نرسد...
تو سد شدی تا من امروز وقتی از زیر درختان نارنج خانه ات می گذرم ،هیچ چیزی جز عطر بهارنارنج مرا به خودش مشغول نکند!
تو حتی نیامدی که بگویی چه شد؟
و چه کشیدی؟
من اما فرق دارم با تمام آنان که تورا مجنون میخوانند.
من آمدم که بگویم:
آری،من میدانم که تو جان بازی...
نشان از حضرت عباس داری...
جانبازی در راه حسین(ع)...
راستی من می دانم که اگر امسال اربعین پیاده راهی حرم اربابت شدم ،اگر در گوشم آهنگ مطیعی گوش میدادم همه را مدیون تو راد مردم.
تو برایم راه کربلا را گشودی،تا جز به عطر حرم فکر نکنم ...
امروز آمدم که رسم قطره ای از جوانمردی ات را به جا آورم و بگویم:خوش به حال ،حال امروز و فردایت...
به دعایت سخت محتاجم...
دعایم کن که چون تو در معامله ی این دنیا بی خسران باشم و سراسر سود ببرم.
افسرمولا