تمام هستی من
محمد حالا11 ماهه شده .او را روی پاهایش گذاشته بود و همانطور که مشغول صحبت بود، انگشتانش را از لابه لای موهای پسر کوچکش می گذراند و نوازشش می کرد...میگفت از زمانیکه خدا محمد را به ما داده وقتی خودم را جای مادر همسرم می گذارم،تازه درک میکنم که چقدر سخت است پسرت که بزرگ شد، او را برای یک عمر به دیگری بسپری...او برایش همدم باشد.برایش آشپزی کند..لباسش را اتو بزند..خلاصه غمخوارش شود...حتی فکر اینکه روزی محمد از من جدا می شود و می رود،آزارم می دهد!
این جملات را که می شنیدم بیشتر غرق در افکارم می شدم.
غرق
غرق
غرق
این مادر می داند که اگر پسرش را به عروسش بسپارد، هر وقت بخواهد می تواند او را ببیند...می داند که اگر کنارش نیست،جای بدی هم نیست.جایی نیست که دستش قطع شود...جایی نیست که سر از بدنش جدا کنند...جایی نیست که خطر تهدیدش کند...
اما
اما یک امای بزرگ
چه می شود که یک مادر ، به جای لباس دامادی ،بر قامت فرزندش لباس رزم می پوشد...پیشانی اش را می بوسد و چشم در چشمان پسرش می دوزد و انرژی نگاه پسر را در قلبش ذخیره می کند،چراکه می داند شاید دیگر نتواند اورا ببیند. به اشکهایش با فشار انگشتان بر پلک هایش عجله می دهد که بتواند درست به رخ فرزندش چشم بدوزد.دیده بوسی آخر را که می کند، سرش را از گردن پسرش فاصله نمی دهد و مکثی کوتاه می کند و آهسته می گوید:
"عزیزدلم، فراموش نکن!تو تمام هستی من بودی،دلم نمی لرزد که تمام هستی من،تمام هستی خودش را به بی بی زینب(س) هدیه کند..."
دو دستش را آرام روی گوش های پسرش میگذارد و سر پسر را به صورتش نزدیک می کند،پیشانی اش را به پیشانی پسرش می چسباند.چشم های هر دو بارانی شده...پسر ترجیح می دهد فقط گوش کند و ببارد...پسرم برو و مرا رو سپید کن...من وصالم را در این سرا نمی خواهم...وصال ما مادر و پسر بماند برای سرای باقی...در همسایگی حضرت ارباب(ع)...
هدیه به روح بلند شهدای مدافع حرم و
سلامتی مادران شیردل صلوات
نویسنده:افسر مولا