به شرط دعوت
بعضی از روزها انگار جزو عمر ما حساب نمی شوند...روزهایی که قبل از غروب آفتاب
روبروی اروند نشسته ای...
این موج ها با تو میخواهند حرف بزنند
این صدا
صدای موج آب نیست
صدای کلنجار رفتن دریاست برای فاش کردن چیزهایی که به چشمانش دیده...
و تو میبینی که آسمان اروند هم
سنگینی می کند...
نماز را که خواندی
باید بروی
کاروان در حال حرکت است
و ناگزیر باید بروی
دلت را جا می گذاری
کنار یادمان شهدای گمنام اروند
و می گویی
من این دل را به امانت کنارتان می گذارم
و می روم...
دلاوران دریا دل مراقب دلم باشید
من به شهری برمیگردم
که کمتر امانت داری چون شما را دارد
به شهری که من می روم
کمتر پیدا می شود
کسی که به آب خروشان اروند خشمگین بزند
و طناب را رو به ساحل رها کند
به امید آنکه مهدی فاطمه(عج) انتهای طناب را می گیرد...
من به شهری بر میگردم
که امام غایبش غریب است
ادبیات شهر من با ساحل اروند متفاوت است...
امسال هم می آیم و عطر حضور شهدای اروند را استشمام می کنم
به شرط دعوت شهدا...
افسر مولا