یک جفت کفش کربلایی
بزرگی می گفت هروقت کارت به جایی رسید که از دست هیچ کسی کاری بر نمی آمد
باید کوله ات را ببندی و بروی کربلا...
امسال دهمین سال حضورم در شلمچه خواهد بود...
دو سال قبل که در تاریکی هوا, شلمچه را ناگزیر ترک کردم...گفتم من آدم خداحافظی نیستم...باز هم میخواهم از سپهر شلمچه تنفس کنم...
دو سال گذشت
دوسالی که شهدا مرا قدم قدم با خودشان بردند پیاده روی اربعین سیدالشهدا...
حالا همان کفش کتانی را پوشیده ام...
راهی شلمچه ام...
من با این کفش, پا به پای اهالی شلمچه و طلاییه و هویزه و...راه رفته ام.
مگر میشود مسافری کفش همسفرش را نشناسد؟!
آی شهدا
من باز هم نتوانستم اسفندم را در شهرم خلاص کنم...هفته آخر اسفند های عمرم یک دهه است که به خاک های غروب شلمچه و ظهر طلاییه پیوند خورده...
ممنونم از دعوتتان
کاش روز حساب که می رسد...
حسابرسی پاهایم به این کوتاهی باشد:
از شلمچه تا کربلا
سفرنامه افسرمولا
#اهواز