همین حالا....
دنیای عجیبی داریم...
حس های متفاوت از زندگی که در همین ثانیه ها همواره جریان دارند...
همین حالا دختری چشمانش روی پیامک محبت آمیز همسرش به خواب رفت...
همین حالا پدری چشم هایش را بدون خداحافظی, برای همیشه بست...
همین حالا یک سرباز صهیونیست با پوتین به درب خانه دخترکی کوبید...
همین حالا در بین الحرمین, حال کسی منقلب است و چشم دوخته به گنبد طلا
همین حالا در زندان ابوغریب...تلخ است...نمی گویم...
همین حالا مردی در باب الجواد حرم امام رضا نشسته است, دارد سخت اشک میریزد و می گوید: یا امام رئوف,حالا که سرت خلوت شده...دستی به این دلم نمیکشی؟؟؟
همین حالا همسر مدافع حرمی دلش بدجور شور میزند...
همین حالا دختری روی سجاده اشک میریزد, صدا میزند:
میگوییم شما زنده ای اما چشم ما نابیناست
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت...
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی,نبود لذت حضور...
خدایا ثانیه های عمرم را درگیر خودت کن...
خدای مهربان من! در خوشی و ناخوشی مرا از آغوشت جدا نکن...
مناجات افسرمولا