کاظمین بودم...
جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ
برنامه کاروان,دقیقه نود عوض شد
مارو بجای نجف,بردن کاظمین...
رفتیم زیارت امام کاظم(ع) و امام جواد(ع)
...
روز آخر گفتن بعد از نماز ظهر بیایین فلان جا جمع بشید که یه وداع کنیم و بریم نجف...
نماز ظهر رو خوندیم ..داشتیم میرفتیم سر قرار
دیدم یه صف طویییییییلی ایستادن
برای خوردن غذای حضرتی...
این صف تموم نمیشد.
با خنده به دوستم گفتم:
من موندم واقعا!
اینا امیدوار ترین آدمها توی دنیا هستن...
صف به این طویلی
تا نوبتشون بشه که غروب شده!
خندیدم و رد شدم...رسیدیم محل قرار
یه نگاه دوختم به دو گنبد و داشتم خداحافظی میکردم
که سر کاروان با یه لیست اومد جلوم
گفت اسم شما برای غذای حضرتی در اومده...
تا چند ثانیه هنگ بودم...
مثل کسی که سرش محکم به چیزی خورده باشه...
همه میگفتن: خوش بحالت خوش بسعادتت و....
یه نگاه به دوستم کردم...
دیدم بغض کرده...
از اون زیارت تا حالا هربار که تلویزیون
گنبد دوقلوی طلایی امامین کاظمین رو نشون میده
خجالت زده و شرمنده میشم.
کاری باهام کردن که تا چشمم به گنبد میوفته یاد ضیافت وداع می افتم...
کاش اون دنیا همسایه شما باشیم یا جوادالائمه...
سفرنامه افسرمولا
۹۶/۰۵/۱۳