حججی ثانیه هایش را برای خدا ذبح می کرد...
در تابوتت آرام خوابیده ای...
میشنوی ؟
سرهایشان را به تابوتت میچسبانند و زیر لب زمزمه هایی میکنند...
میبینی آقا محسن؟
تا چشمشان به تابوتت میوفتد,اشک هایشان سرازیر می شود...
به حال خودشان اشک میریزند...میدانند که تو حالت خوب است...
به حال خراب خودشان اشک میریزند
شنیده ای پشت مسافر آب میریزند؟
این جماعت میخواهند پشت شما که مسافری به بهشت هستید آب بریزند
و تمام آن آبها را در چشمانشان جمع کرده اند...
همه می خواهند با چشمانشان راهت را آب و جارو کنند
می شنوی؟
یکی از تو شهادت می خواهد
یکی گرفتار است
یکی میخواهد که سلامش را به ارباب برسانی
یکی می گوید امسال اربعینم را از تو میخواهم
یکی می گوید سالهاست در باب الجواد می نشینم
اما انگار تو بهتر میتوانی از امام رضا برات بگیری
تو برات شهادت گرفتی
من برات کربلا میخواهم
می شنوی آقا محسن؟
گفته بودم زودتر برگرد که خیلی ها منتظرت هستند...
آقا محسن
چقدر به حال تو غبطه میخورم
چقدر سینه ام پر درد است که تو فهمیدی چطور ثانیه هایت را در راه خدا ذبح کنی اما من در این دنیا غرق می شوم
دنیا مرا با خودش می برد
مارا فراموش نکن آقا محسن
به داد ما برس...
#شهید محسن حججی
افسر مولا