آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک.
با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم.
دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت
و رفت سمت آنها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟!
گفت: هیچی فقط نگاه کن !مطمئن شد کسی آن اطراف نیست.
خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت.
کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم.
بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. میگفت: شما رو می کشم و می خورم.
دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند.
التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم.
برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد.
من هم کار دیگری به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد.
مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد .
این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد:
نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند.
قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم.
معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم .
در حین شناسایی ودر میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود.
که......