کار تنش زیاد ولی وقت من کم است
یک شب برای شست و شوی این بدن کم است
بانوی من نحیف نبود، این چنین نبود
وقتی نگاه می کنمش ظاهراً کم است
در زیر پارچه ورمش گم نمی شود
آن قدر واضح است که یک پیرهن کم است
باید چگونه جمع کنم این بساط را
فرصت کم است و آب کم است و کفن کم است
آئینه آمدی و ترک خورده می روی
یعنی برای بردن تو چهار زن کم است
پیراهن حسین که کارش تمام شد
پس جای غُصّه نیست اگر یک کفن کم است
بالت، پرت، تنت، همۀ پیکرت خدا
این زخم ها زیاد ولی وقت من کم است
داشت وسایلشو جمع میکرد
آخه باید خونه رو تخلیه میکردن و میرفتن توی یه خونه دیگه
فقط باید وسایل ضروری رو بر میداشت
چون خونه ی جدیدشون کوچولو بود
میگفت:مثل پیاده روی اربعین
که فقط به اندازه یه کوله پشتی میتونی وسیله ببری با خودت....
داشتم سررسیدهامو جمع میکردم که یه دفعه دیدم توش نوشتم:
در مورخه فلان خواب دیدم:
.......بهم گفتن وصیت کن این تربت رو بذارن توی کفنت و من التماس میکردم که فقط بهم به اندازه ی این وصیت نوشتن فرصت بدید ....که بتونم بعد از مرگم این تربت رو همراهم کنم....
یهو یاد مرگ افتادم
کوچ کردن از دنیا
اونجا که دیگه هیچی نمیتونی ببری
کوچی که اصلا بهت زمانشو از قبل اعلام نمیکنن...
حتی لباسهاتو هم نمیذارن با خودت ببری...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
افسر مولا
امروز روز زیارتی ات بود...
آب اسماعیل طلایت هم رسید...
مولاجان
ممنونم...امام مهربانم...ممنونم
زیارت نیابتی....آب سقاخانه ات...اما برایم هوای حرم نمیشود...
تمام وجودم هوایت را میخواهد
چشمانم بارگاهت را میخواهد
بدجور هوای تنفس در صحن جامع رضوی به سرم زده است...
لایقم کن و بطلب آقا جان
افسر مولا
با جماعتی رو به رو هستیم که
فقط با شنیدن صدای نعره ی داعشیان در تهران
یاد شعار"ماهمه باهمیم "می افتند
وقتی عربده داعش در کشور خفه شد
عده ای لال شده اند
عده ای هم می گویند:چرا بخاطر سیاست
پسر مردم را گوشت جلو توپ می کنید؟!
این روزها شهید حججی بستری برایمان ایجاد کرده که
هرچه در تاریخ خواندیم و شنیدیم,
داریم میبینیم و درک میکنیم...
این روزها زخم زبان شامیان
این روزها خیلی چیزها قابل درک شده...
راستی یک سوال:
چرا حضرت علی(ع) با چاه سخن میگفت!!!!؟؟
خدایا
عدالتت را شکر
چه میشد به این جماعت به جای مغز, گچ میدادی؟!
اینها که هیچ استفاده ای نمیکنند!
#آکبند
میدانم که این روزها سرت حسابی شلوغ است...
گفتم سَر؟!
میپرسی کدام سر؟
همان سری که چشمانش در تصاویر حرف میزند
همان سری که بی هیچ کلامی, طوفان به پا میکند
طوفان جاماندگی...
جاماندن از تو
جاماندن از کاروانی که تورا سوار کردند و بردند و ما اینجا
هنوز با دنیا یه قل دو قل بازی میکنیم...
بخند آقا محسن, بخند
حال ما خنده هم دارد...
به شهدا نگاه دوختی
پشت نور فانوسشان راه رفتی...عاقبت یک فانوس هم به خودت دادند.
من هنوز در تاریکی ایستاده ام
لایق فانوس بدست گرفتن نیستم
اما اجازه بده پشت نور فانوست قدم بردارم
تا گم نشوم...
حسرت نامه افسر مولا