امسال میخواهم از همان ابتدای سفر کنار پنجره ی اتوبوس بنشینم و تا مقصد با کسی حرفی نزنم و فقط سوار بر قایق افکارم تا سر درب اصلی شلمچه پارو بزنم ...آنجا که نوشته است:
شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا(س) میدهد...
از کاروان جدا می شوم...
هوا تاریک و تاریک تر می شود...
زمین شلمچه شبها به آسمانش دوخته می شود و مرزی بین آنها نیست...
حالا دیگر چشم سر جایی را نمیبیند...
گوشه ای دنج ...روی خاک ها می نشینم...
دست بر تربت شلمچه می گذارم
تا خدا به عزت این خاک که چشم های زیادی را در آغوش گرفته مرا عفو کند...
زمزمه میکنم:
من الحبیب الی الغریب...
مولا جان! اینجا قدمگاه مادرتان است...
و یک دل سیر به حال حجاب دلم گریه میکنم...
سخت ترین لحظه ی شلمچه
آن زمانیست که بعد از 12 ماه انتظار,
می گویند وقت ملاقات تمام است...
بی اختیار به حال کلوخ های زیر پایت غبطه می خوری...که آنها می مانند و تو باید بروی...
وقتی تمام فضای شلمچه پر می شود از صدای:
"ببار ای بارون ببار"
بردلم گریه کن خون ببار
درشب تیره چون زلف یار
بحر لیلی چو مجنون ببار ...."
بند دلت پاره می شود
به پهنای صورتت می باری...
دوست داری همانجا پنهان شوی و کاروانت برود و تو را برای همیشه فراموش کنند و همانجا تا طلوع فجر خدا را صدا بزنی...
دوست داری بمانی کنار تشنگان رو به کربلا سلام داده...
اما اینجا مأمن عرشیان است و خلوتگه ملکوتیان.
تو را چه به سُکنی در این سرا ؟!
من اینک در صفی ایستاده ام
که دعوت نامه از دست شهدا بگیرم
و عازم سفری شَوَم
که برایم روزهای تازه ی سال 96 را
بیمه می کند...
دل شماره های افسر مولا