صدای نسل سوم

"کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود...شیعه می پژمرد اگر زینب نبود"

صدای نسل سوم

"کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود...شیعه می پژمرد اگر زینب نبود"

پیام های کوتاه
  • ۲۷ مرداد ۹۶ , ۰۲:۱۱
    "مرگ"
  • ۲۷ خرداد ۹۶ , ۱۰:۵۹
    "دعا"
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

دیشب که مراسم سالگرد شهید خان احمدی تمام شد،رفتم حرم که مثل همیشه با شهید بنشینم به سوال و مباحثه...دیدم در آن تاریکی شب، مادر شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حتملو کنار شهید خان احمدی نشسته است و از پسرش برای دو دانشجو تعریف می کند...

ساعت از 12 گذشته بود.پرسیدم:حاج خانوم تنها میخواهید برید خونه یا حاج آقا منتظرتونن؟گفتند:نه، حاجی رفته ،خونمون نزدیکه .خودم پیاده میخوام برم..عکس بزرگی از پسرش در دست داشت.آهسته گام برمیداشت.گفتم:اجازه می دهید تا منزل همراهیتان کنم؟ بعد از کلی تعارف،پذیرفت... در پوست خودم نمیگنجیدم ،گام به گام با خودم مرور میکردم که یادم نرود این همراهی در این دل شب ،روزی و رزق معنوی است...

مگر می شود یک مادر شهید ،تنها ،در خیابان های شهر قدم بزند و پسرش کنارش نباشد؟!پسری که در آخرین تماس قبل از شهادت به مادر گفت: مامان مواظب خودت باش..مراقب چشم هایت باش(دیابت)...

از حرفهای مردمی که خانواده های مدافع حرم را متهم میکنند به اینکه پسرشان را فروخته اند،خیلی دلخور بود...

وارد کوچه شدیم،ناگهان این مادر چیزی گفت که قلبم را آتش زد و مهر سکوتی بردهانم زد که اشک از هر چشمی می کشید...

گفت:بوی بهار را می گیری؟ گفتم: بله هوا پر از عطر بهار نارنج شده...

من بوی بهار نارنج را میگرفتم اما این مادر مقصودش چیز دیگری بود...ناگهان گفت:امسال سومین سالی است که بوی بهار نارنج را در نبود سید احسان می شنوم...بوی بهارنارنج هست ،اما پسرم نه...آخه سید احسان بچه ی بهار بود...اول فروردین...



#حالا اگر عطر چند درخت نارنج در تمام دنیا را جمع کنیم،برای این مادر وجود سید احسان می شود؟



افسرمولا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۴۷
افسر مولا


تا حالا نشده اسب با عصبانیت نصف صورتتو گاز بگیره در حد مرگ...که استخون گونه ات با برخورد دندونش بشکنه؟!

بعدش هعی مرور میکنی با خودت که کاش اینجور نمیکردم

کاش اونجا نمیرفتم 

کاش

کاش

کاش گفتن ها که برات گونه ی سالم نمیشه! میشه؟


گاهی وقتا چرخ دنیا طوری میچرخه که به اندازه میکرون ثانیه بدون اینکه بخوای! دورو برت یه اتفاقایی میوفته که محکوم به هنگی!

مثل الان 

خدا کنه مخ کسی رو اسب گاز نگیره!


#مراقب قول و وعده های انتخاباتیمان باشیم!

#افسر مولا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۰
افسر مولا


تا چشم کار می کند این صحن ستون دارد.

تکیه دادم به یکی از ستون ها و مقابل ضریح حضرت علی(ع) نشستم...

آنقدر آرامش تمام وجودت را میگیرد که گویی خانه ی همیشگی ات اینجاست و به فکرت نمی رسد که این همنشینی با مولا فقط چند روز بیشتر نیست...

زیر گنبد حضرت که می ایستی

تنها یک اسم است که تا زیر گنبد صدایش می کنند...در حرم وِلوِله می شود...

وقتی اسم حضرت زهرا(س)می آید انگار این اسم با آن حجم از غم زیر گنبد جا نمی شود...



نجفنامه افسر مولا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۰
افسر مولا

قلبی که دارد از کار میوفتد 

تند تند مثل ماهی دور مانده از تُنگ آب شروع به شالاپ شالاپ میکند...

انقدر خودش را به اطراف میزند تا آسوده شود

یا با رسیدن به مقصود

یا با تمام شدن عمرش...


نشسته بودم به انتظار...

14 شهید گمنام را از پشت شبکه های ضریح میدیدم...امسال دوست داشتم اولین عید دیدنی ام در خانه ی خود خود خود شهدا باشد...

همانجا که خودشان هستند...

درب باز شد 

گفتند بفرمایید...

پاهایم توان قدم برداشتن نداشتند

حالا در حضور 14 جوان ایستاده بودم...برای آنکه چادرم را از سرم نکشند با آن هیاهو رفتند...امروز که چادرم را بر سرم میبینند چه آرام خوابیده اند...


ممنونم از دعوتتان 

ممنونم از مهمانی تان


عید دیدنی 96افسر مولا





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
افسر مولا


بزرگی می گفت هروقت کارت به جایی رسید که از دست هیچ کسی کاری بر نمی آمد 

باید کوله ات را ببندی و بروی کربلا...

امسال دهمین سال حضورم در شلمچه خواهد بود...

دو سال قبل که در تاریکی هوا, شلمچه را ناگزیر ترک کردم...گفتم من آدم خداحافظی نیستم...باز هم میخواهم از سپهر شلمچه تنفس کنم...

دو سال گذشت 

دوسالی که شهدا مرا قدم قدم با خودشان بردند پیاده روی اربعین سیدالشهدا...

حالا همان کفش کتانی را پوشیده ام...

راهی شلمچه ام...

من با این کفش, پا به پای اهالی شلمچه و طلاییه و هویزه و...راه رفته ام.

مگر میشود مسافری کفش همسفرش را نشناسد؟!

آی شهدا 

من باز هم نتوانستم اسفندم را در شهرم خلاص کنم...هفته آخر اسفند های عمرم یک دهه است که به خاک های غروب شلمچه و ظهر طلاییه پیوند خورده...


ممنونم از دعوتتان

کاش روز حساب که می رسد...

حسابرسی پاهایم به این کوتاهی باشد:

از شلمچه تا کربلا


سفرنامه افسرمولا

#اهواز

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۵
افسر مولا

این نکته را هم به شما عرض کنم که بنده به هیچ وجه دل خوش نمی‌کنم به این‌که در فلان جشنواره‌ی جهانیِ فیلم، به فلان فیلم سینمایی ما جایزه دادند. این جایزه‌ها و جایزه دادنها که در مواردی حتی با انگیزه‌های سیاسی همراه است، مهم نیست. ضمناً بهترین فیلمهای سینمای ما هم فیلمهایی نیست که در خارج برای آنها جایزه معیّن می‌شود. به‌نظر بنده، گاهی سوءظن برانگیز هم هست. مهم این است که ما در دنیا از این جهت برجسته باشیم، نه این‌که دنیا در ما احساس برجستگی کند! بی‌شک در جامعه‌ی ما استعداد سینماگری وجود دارد. این استعداد باید شکوفا شود. کلاًّ در این زمینه باید کار شود. 



حضرت امام خامنه ای 

٣/۱۱/٧٣

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۵
افسر مولا


⭕⭕️

🔰نقدی بر فروشنده 🔰

💎 فهیمه مومن یساقی

🔰🔰

فیلمی که ابتدا با تصویری از یک تخت دو نفره شروع می شود و مخاطب را تا پایان فیلم با خودش می کشاند.پیرنگ داستان فروشنده ماجرای یک زوج است به نام رعنا و عماد .عماد معلم ادبیات است و هر دو تئاتر بازی می کنند.یک شب به دلیل خطر ریزش ساختمان مجبور به ترک منزلشان می شوند. خانه ای را برای اجاره به آنها معرفی می کنند که مستاجر قبلی آن،زنی روسپی بوده است و از این ماجرا به عماد و همسرش چیزی نمی گویند.دودش در چشم این دو می رود و مردی که قبلا در این خانه با آن زن بدکاره رابطه داشته، زنگ منزل عماد را می زند.رعنا چون منتظر عماد است، بدون اینگه گوشی اف اف را بردارد، درب را باز میکند و وارد حمام می شود .مرد هم وارد حمام شده و به رعنا تعرض می کند.عماد قصد دارد به پلیس اطلاع دهد اما رعنا اصرار می کند که دوست ندارد کسی مطلع شود حتی پلیس و ازآنجا عماد می شود پلیس قصه و با یک سیلی خشک و خالی تسویه حساب می کند! 

در اصول داستان نویسی تلاش بر این است که هرچه حشو و زائد است را حذف کنند و وقت مخاطب را بیهوده تلف نکنند.متاسفانه در فروشنده ،قسمتهایی گنجانده شده که با حذف کردنش هیچ آسیبی به استخوان بندی داستان وارد نمی شود و در عوض نوع نوشتار فیلم نامه به صورتیست که در مقام اجرای نمایشی از باور پذیری دور می شود و صرفا تصویر، به فریاد این خلا داستانی می رسد. 

به عنوان مثال: پس از واقعه،آنجایی که عماد یک دسته کلید روی مبل پیدا می کند و در کوچه روی تک تک ماشین ها امتحان می کند و کلید را می چرخاند اما نه درب باز می شود و نه ماشینی دزدگیرش روشن می شود و نه کسی به او می گوید آقا چه خبر؟! دارید چیکار می کنید؟! 

شاید در توصیفات داستانی بتوان این صحنه را با ترس و اضطراب بازگو کرد اما در تصویر اصلا باور پذیر نبود! و یا درابتدای فیلم، بیل میکانیکی در حال گود برداری است و همین عامل اصلی احتمال ریزش منزل است و از این رو ساختمان را نیمه شب با تشویش و نگرانی تخلیه میکنند اما این سوال ایجاد می شود که آیا در نظام شهری چنین پدیده ای واقعا در آنوقت از شب، آنهم چسبیده به ساختمان مسکونی واقعیت دارد؟! در این فیلم یک شهر بی نظام به تصویر کشیده شده است. برای آنان که در ونکور صف ایستاده اند که فروشنده را ببینند، هرگزبرایشان ذهنیت خوشایندی از ایران ایجاد نخواهد شد .در اوایل فیلم عماد را سوار بر تاکسی میبینیم که کنارش خانمی میانسال نشسته است و از عماد میخواهد که کمی جمع تر بنشیند و نهایتا آن خانم از راننده می خواهد که بایستد تا بتواند جایش را با پسر نوجوانی که جلو نشسته است عوض کند.از قضا ،آن نوجوان از شاگردان عماد است.فردای آن روز به عماد می گوید:دیروز از اینکه آن خانم به شما تهمت زد، من خیلی ناراحت شدم و به او گفتم که شما معلم ماهستید و...عماد پاسخ می دهد:!مطمئن باش امین جان !حتما یه مردی تو تاکسی قبلا این رفتار رو با این خانم کرده که حالا فکر میکنه هرکی بغلش میشینه حتما یه قصد و غرضی داره!غصه نخور صد سال اولش سخته! 

این پاسخ عماد طوری القا می کند که اگر در تاکسی، خانمی از نشستن در کنار مردی موذب بود و چنین درخواستی از راننده داشت مبنی بر اینکه جلو بنشیند، پس مطمئنا زنی دست خورده و آسیب دیده است! در صورتیکه در دین ما ، روابط بین محارم و غیر محارم کاملا تعریف شده است.در این فیلم روابط آنقدر راحت است که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا می کنند و تنها حریمی که خصوصی محسوب می شود مسائل زناشویی است! 

در بخشی از فیلم،تمرین تئاتر را می بینیم که صنم نقش یک زن فاحشه ای را بازی می کند که از حمام خارج می شود و به عماد که نقش مقابلش را بازی می کند می گوید:من که نمیتونم لخت برم بیرون! در حالیکه بارونی قرمز به تن دارد.بازیگر دیگری که روی راه پله نشسته است وسط تمرین تئاتر پوزخندی می زند و تئاتر به این علت قطع می شود...وقتی علت را می پرسند می گوید: با بارونی از توی حموم اومده بیرون میگه من نمیتونم لخت برم بیرون ... خب آدم خنده اش میگیره...این خنده در واقع خنده ای موزیانه به قوانین جمهوری اسلامی ایران است نه بارونی قرمز صنم! اگردر آرزوی رسیدن به وضعیت "مارتین باتلر "هستید و ساخت فیلمی همچون فیلم "تانا "را در ذهن می پرورانید،باید بگویم که در ایران فیلمی با پوشش انسانهای نخستین نمی توانید بسازید حتی اگر برای عقل خودتان ادله ی منطقی ساخته باشید! 

لطفا بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۴
افسر مولا
توی گروهی عضو بودم که یهو یکی یه کلیپ گذاشت توی گروه 
خانم محیط زیست! با روسری سبز و مانتو سبز و کلی محافظ و خدم و حشم...
یه دفعه یه جوون میاد جلو و به نشانه ی اعتراض میگه
مردمی که نمیتونن نفس بکشن و...
و بعد میگه استعفا بده خانم ا ب ت ک ا ر

اما واکنش امپراطور مأبانه ی این خانم بقدری مشمئز کننده ست که هربار این کلیپ رو میبینم دلم میخواد کله ی این خانم رو چند دور بپیچونم تا دیگه صداش در نیاد...
واقعا حقیقت داره که شیطان میتونه تو انسان متجلی بشه...

# تمسخر خانم محیط زیست 

زخم نوشته های افسر مولا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۹
افسر مولا

من میدانم که شما میان ما حاضرید..

می دانم که بهترین مرگ, شهادت است...

می دانم که دنیا از نابرابری و بی اخلاقی رنج می برد...


من همه ی اینها را میدانم...

بفرمایید باید چه کاری کنم که مسیر وصال کوتاه شود...؟

سرمایه از من

نقشه راه از شما 



افسر مولا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۱
افسر مولا


امسال میخواهم از همان ابتدای سفر کنار پنجره ی اتوبوس بنشینم و تا مقصد با کسی حرفی نزنم و فقط سوار بر قایق افکارم تا سر درب اصلی شلمچه پارو بزنم ...آنجا که نوشته است:

شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا(س) میدهد...

از کاروان جدا می شوم...

هوا تاریک و تاریک تر می شود...

زمین شلمچه شبها به آسمانش دوخته می شود و مرزی بین آنها نیست...

حالا دیگر چشم سر جایی را نمیبیند...

گوشه ای دنج ...روی خاک ها می نشینم...

دست بر تربت شلمچه می گذارم 

تا خدا به عزت این خاک که چشم های زیادی را در آغوش گرفته مرا عفو کند... 

زمزمه میکنم:

من الحبیب الی الغریب...

مولا جان! اینجا قدمگاه مادرتان است...

و یک دل سیر به حال حجاب دلم گریه میکنم...

سخت ترین لحظه ی شلمچه 

آن زمانیست که بعد از 12 ماه انتظار,

می گویند وقت ملاقات تمام است...

بی اختیار به حال کلوخ های زیر پایت غبطه می خوری...که آنها می مانند و تو باید بروی...

وقتی تمام فضای شلمچه پر می شود از صدای:


 "ببار ای بارون ببار"

بردلم گریه کن خون ببار

درشب تیره چون زلف یار

بحر لیلی چو مجنون ببار ...."


بند دلت پاره می شود

 به پهنای صورتت می باری...

دوست داری همانجا پنهان شوی و کاروانت برود و تو را برای همیشه فراموش کنند و همانجا تا طلوع فجر خدا را صدا بزنی...

دوست داری بمانی کنار تشنگان رو به کربلا سلام داده...

اما اینجا مأمن عرشیان است و خلوتگه ملکوتیان.

تو را چه به سُکنی در این سرا ؟!



من اینک در صفی ایستاده ام 

که دعوت نامه از دست شهدا بگیرم 

و عازم سفری شَوَم

که برایم روزهای تازه ی سال 96 را

بیمه می کند...


دل شماره های افسر مولا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۰
افسر مولا